Saturday, July 31, 2010

به اصفهان رو

باز دو روز تعطیل شد و شال و مانتو کردیم وزدیم به جاده و اصفهان زیبا و کنار زاینده رود با صفا..جای همگی خالی..هوا خوشگوارو زمین پر نگار!!! طبق معمول همه جای شهر را زیر و روکردم.. نوستالژی کودکی و نوجوانی و جوانی.... این شعر ملک الشعرای بهار را با خودم زمزمه می کردم

به اصفهان روکه تا بنگری بهشت ثانی


به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی


ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را


شهر پر شکوه قصر چلستون کن گذربه چارباغش


گر شد از کفت یار بی وفا کن کنار پل سراغش


بنشین در کریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می


بستان پی در پی می از دست وی تا کی تا بتوانی


ساعتی در جهان خرم بودن بی غم بودن بی غم بودن


با بتی دلستان همدم بودن محرم بودن با هم


ای بت اصفهان زان شراب جلفا ساغری در ده ما را


ما غریبیم ای مه بر غریبان رحمی کن خدا را


داشتم با خودم فکر می کردم که اگه بهار زنده میشد ومیدید که با احداث این مترو واون ساختمون اجق وجق دروازه دولت که حالا همه طبقاتش خراب شده، چه بر سر چهارباغ آوردند، حتما یک قطعه شعری در وصف این جفا کاری می سرود. آخرش هم نفهمیدم بالاخره این مترو قراره همه چهار باغ را خراب کنه یا نه؟ ولی واقعا حیف از این نیست که توسعه شهری به بهای تخریب آثار باستانی اتفاق بیفته؟؟!!

چیزی که برام جالب بود اینه که قدیما همیشه ایام تعطیل، اصفهان پر از مسافرمیشد و از شلوغی جای سوزن انداختن نبود..اما این بار شهر خلوت بود و بسی باعث تعجب!!! تو بازار نقره فروشهای نقش جهان همه فروشندگان می نالیدند، پیرمرد فروشنده خوش مشربی که ایضاً چشمهاش خیلی هم عقاب وار!!! کار می کرد، رو به من کرده بود و می گفت بیا این گردنبند عقیق را از من بخر!! ازجنس دستبندت س!!! خلاصه با کلی آه وناله می گفت 50 سالس که اینجا مغازه دارم وهیچوقت اینقدر بازار کساد نبودس!! خلاصه ما هم برای خوشحالی دلش یک انگشتر نقره ازش خریدیم که حالا از انگشت مبارک قل میخوره و میفته پایین تو دامنمون !!! حالاراست و دروغ حرفهای پیرمرده با خودش.....ولی واقعا شهر خیلی خلوت بود.

دیگه اینکه باز دوباره رفتیم و بریونی خوردیم، گرچه بروبچز همش میگن چربه و از گوشت آشغالیه و چه میدونم سنگدون مرغه و اینا..ولی ما رفتیم و به کار خویش پرداختیم!!!باز نیایید کامنت بگذارین ها، میبینید که تاثیری در اراده آهنین ما نداره، و کافیست برای دستیابی به چیزی اراده کنیم!!!!موزیک متن این پست: " به اصفهان رو با صدای تاج اصفهانی"mp3 real




Sunday, July 25, 2010

تعطیلات آخر هفته

راههای گذران وقت و تفریح کردن در شهر بزرگی چون تهران :
کافی شاپ : یا همون شافی کاپ خودمون که کافیست بیشتر از یکساعت در کافه بمانی تا آنقدر بیایند میزت را تمیز کنند و بپرسند چیز دیگری می خواهی یا نه که مجبور بشوی آنجا را ترک کنی.
سینما: چند ین هزار تومان برای خرید بلیط و خوراکی پرداخت میکنی تا 2 ساعت وقتت را روی یک صندلی تاشو در سالنی سپری کنی که اواسط فیلم حوصله ات سر برود و به جد و آباد خودت فحش بدهی که چرا آمده ای سینما.
کنسرت موسیقی وتئاترو اینا: معمولا بلیطش در زمان مقتضی به دستت نمیرسه.
پارک: بعد از نیم ساعت نشستن در پارک مختصات تمام درختان و سطلهای زباله و منحنی سینوسی حرکت گربه ها و کلاغها را حفظ می شوی و کم کم احساس بازنشسته ایی را پیدا میکنی که چند وقت دیگر کارش تمام است. پس اگه فرصت کردی بهتره بری وفقط ورزش کنی.
موزه ها: اماکنی که معمولاً پر می شود از بچه مدرسه هایی که از مینی بوس پیاده می شوند و مثل کلونی مورچگانی که صدای ونگ ونگ و جیغ جیغ از آنها ساطع می شود وارد موزه می شوند.
خارج از شهر: تنهایی که حال نمیده، باید کلی اُغل منقل وآدم اینکاره با خودت راه بیاندازی ، تازه اگه شانس بیاری و توی ترافیک ورود و خروجی شهر نمونی.
گالری نقاشی، عکس یا چیزهای دیگه: خوبه اما مگر چقدر وقتت را پر میکند؟!
رفتن به کوه: برو بابا حوصله داری...روی زمین صاف هم به زور میتونم راه برم
مطالعه: این که کار دائمی تو اداره است ، گاهی هم واسه تفتن برای آخر شبهاست
مهمونی دوره ای گذاشتن و دیدن دوستان: این روزها کی دیگه وقت اینطور مهمونیها را داره؟
مهمونی خانوادگی: دیدار بستگان و خاله خان باجی یا عمو وعمه باجی و اینا... همه وقتت قبل و بعد از مهمونی صرف تهیه و تدارک اطعمه و اشربه وپذیرایی از حضار و فعالیتهای مربوطه در این خصوص اعم از خرید و آشپزی و وظرفشویی و نظافت منزل و .... میشه ودست آخر باید یک هفته استعلاجی بگیری و برای تسکین دست درد وکمرد درد ،بری استخرو آب درمانی واینا...پس اصلا حرفش را نزن!!
سفر های کوتاه مدت: با این وضع بنزین واسه تعطیلات آخر هفته چه سفر های کوتاه مدتی میشه برنامه ریزی کرد؟ چند بار باید به کیش وقشم و شیرازو اصفهان و نمک آبرود و.....رفت؟
دیگه چی؟؟!!!!تعطیلات آخر هفته را چطور میگذرونید؟ به بهترین پیشنهاد ارائه شده به قید قرعه بلیط رفت و برگشت مترو اهداء می گردد!!!....ههههههه


بهشت وجهنم*

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید و به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.



* پ ن: این هم به خاطر سفارش شما دوست عزیز، ملاحظه بفرمایید

Wednesday, July 21, 2010

قصه شهر قشنگ

یکی از سرگرمی های دوران کودکی ما، گوش کردن به داستان شهر قصه بود.شهر قصه کاری از مرحوم بیژن مفید بود. اين نمايشنامه با عنوان نمايش برگزيده تلويزيون ملي ايران درجشن هنر شيراز در سال ١٣٤٧ بر روي صحنه برده شد و به دريافت امتياز نائل آمد.و بعد از آن درتالار بيست و پنج شهریور تهران و نيز درشهرهاي آبادان و مسجد سليمان نمايش داده شده است.

زمانی که من به این نمایش گوش می کردم، داستان را از طریق گوش کردن به نوار کاست با ضبط صوت دنبال می کردم واون زمان ها فیلم ویدئویی این نمایش خیلی به ندرت پیدا میشد.البته اون وقتها ما بچه بودیم و جنبه طنز وموسیقیایی بودن این نمایش برای ما جالب توجه بود، بطوریکه در همون زمان کل این داستان را از حفظ شده بودم.(البته هنوز هم هستم!!) به هر حال اون وقتها ما از شنیدن اشعار طنز گونه و ریتمیک این نمایش لذت می بردیم و شاید به معنی ومفهوم اشارات و کنایه هایی که در این اشعار بود توجهی نداشتیم.یادمه یک قسمت از داستان، خاله سوسکه درباره خواستگارهای متعددش برای مردم تعریف می کرد و اونها اظهار نظر می کردند.خاله سوسکه میگفت:

سفيدي صورتُم چون قرص مايِه
دو زلفونُم مثال شب سيايه
دو دندونم طِلايه
دو تا عاشق دارُم يكّيش تو رايه
شليتَم(شلیته ام) كه كوتايه
دو تا ياري دارُم يكيش سيايه
خونم ميدون شايه(شاهه)
(- دو چشم نرگست كار كجايه؟)
- يا شيراز، يا كرمون
- يا تبريز، يا زنجون
- يا خلخال، يا تهرون
- گمونم كار خراطاي رشته
- گمانم كار مرتاضاي هنده
- گمونم كار نقاشاي چينه
- ببينم، كار ملاهاي قم نيست؟
- يا شايد كار عطاراي كاشون
- يا كار باغبون‌هاي فسايه
- نه جونم، اين دو تا چشمي كه اينجاست
يا كار لاله‌كارونِ بيابون، يا آه مستاي ميخونه‌هايه)
نه جونم، نه عمرم،
دو چشم نرگسم كار خدايه
دو تا نومزد دارم يكّيش گدايه
سه چار تا خواستگار دارم ...
(- ماشاالله!!!)

يكيش خيلي بلايه
الان در شهر زيبا كدخدايه
(- سر درويش عاشق بي‌كلايه)
يكيش رفته زيارت
حالا در كربلايه
يكيش يك شاعر چاق و شهيره
(- زن شاعر نشو، شاعر فقيره)
يكيش نقاش مشهور و هنرمند
(- خوراك نقّاشا نون و پنيره)
يكيش ملاي بي لا
كه خيلي با خدايه
(- از اون مرده خورايه)
يكيش رمال بي‌مال
كه خيلي بي‌حيايه
(- خداوندا، خدايا، چقد اين خالَه سوسكَه بي‌وفايَه)
يكيش جن‌گيرِ بي‌جن
(- زن جن‌گير نشو، بي‌احتياطيست
هميشه چن‌تا از جنّاش تو رايه)
يكيش يك آدم رند و زرنگه
كه از بس ناقلايه،
هم الان حاكم شهر فرنگه
(- همون حاكم كه داراي تفنگه؟
تفنگاش پر فشنگه؟
فشنگاي ديويس تُن، فشنگاي دويس ميليون مگاتن
- فشنگاي عموسام، براي پاپتي‌هاي ويتنام؟
- همون حاكم كه اخلاقَش سليمَه؟
- همون حاكم كه حالاتِش حليمَه؟
- كه از اقوام شيطان رجيمَه؟
- زن حاكم نشو، حاكم حكيمِه،
ز بس كه مهربونه، در اموال همه عالم سهيمه)
.........
.........
.........

خلاصه همینطوری میخوند و میخوند...داشتم با خودم زمزمه میکردم و فکر می کردم: ........حاکم حکیمه، زبس که مهربونه در اموال همه عالم سهیمه!!! واقعا این بیت برای همه زمانها و مکانها صدق کرده و میکنه

Monday, July 19, 2010

دکتر حسینی ابری

امروز اول وقت سرشار از انرژی بودم وتصمیم داشتم یک روز کاری بسیار مفید برای خودم ترتیب بدم.... خیلی اتفاقی به یاد پیگیری چاپ یکی از مقالاتم در یکی از نشریات دانشگاه تهران افتادم، به محض باز کردن سایت مربوطه با این خبر غیر منتظره ، درناک و تاسف بار روبرو شدم:
"دکتر سیدحسن حسینی ابری، استاد گرانقدر جغرافیا و برنامه ریزی روستایی دانشگاه اصفهان که عمری را در راه اعتلای علم جغرافیا و نیز کوشش در راه توسعه روستاهای این مرز و بوم گذراند به دیار باقی شتافت.........."
اولش کمی گیج شدم، یعنی نفهمیدم چی خوندم!!!شاید هم باورم نشد..یعنی این مرد نازنین و دوست داشتنی پر کشید و رفت؟؟!!!...تاریخ خبر هم درست مال خرداد ماه گذشته بوده، یعنی تقریبا 40 روزه که این وجود نازنین دیگه روی این زمین خاکی حرکت نمیکنه و بلکه در عرش اعلی سیر وسیاحت میکنه؟؟
من هیچوقت دانشجوی دانشگاه اصفهان نبودم.، بنابراین افتخار دانشجویی ایشون را هم نداشتم،(کاش می داشتم) حتی مدت زیادی نبود که ایشون را می شناختم..فقط از زمانی که از تز کارشناسی ارشدم دفاع می کردم، ایشون به عنوان یکی ازاعضای هیئت داوری، پایان نامه ام را مطالعه و داوری فرمودند..اولین باری که به دیدن ایشون در دانشگاه اصفهان رفتم، از برخورد و انسانیت این شخصیت که در آستانه بازنشستگی بود، متحیر شدم..چنان از خوندن پایان نامه من به وجد اومده بود که بی مقدمه برای من از خاطرات روزگار جوانیش که در منطقه بشاگرد سیستان و بلوچستان فعالیت می کرده، تعریف کرد و طی چند جلسه تا قبل از دفاع از تز، هزاران کلمه و جمله مثبت وارزنده از ایشون شنیدم..روز دفاع از تزم در دانشگاه صنعتی اصفهان، باز هم نتونست در برابر حضاراز ابراز وجد و مسرت خودش نسبت به موضوع پایان نامه من خودداری کنه وتقریباً همه متوجه شدند و تا اونجا که برخی از این موضوع انتقاد هم کردند!!!! به هر حال خاطرات به یاد ماندی من با این انسان نازنین خیلی محدود ولی با کیفیت و ارزنده بود ه وهست ...آخرین بار دکتر را در همایشی در زمستان 87 در دانشگاه تهران ملاقات کردم ودیگر هیچ تا امروز..
من عمیقاً به نزدیکی روح انسان ها به هم اعتقاد دارم، با خیلی از دوستان و نزدیکانم به راحتی ارتباطاتی از این دست دارم وحتی لازم نیست که کلامی یا گوشه چشمی با هم رد وبدل کنیم..کافیست فقط به یکدیگر فکر کنیم، تا دیگری سر و کله اش پیدا بشه!!!!اما در مورد اینکه آیا واقعا روح بعد از مرگ به کجا می رود و آیا این عقاید که تا چهل روز در میان بستگان و دوستان حضور دارد و غیره اطلاعات دقیقی ندارم..
به هر حال دکتر عزیز و استاد گرامی، بسیار سپاسگزارم که مرا از رفتنت از این دنیای خاکی با خبر کردی..میدونم که این خداحافظی ما نبود ودر پس این رفتن ها ، آمدنی هست....این پست را به افتخار حضورت دراعماق فکر و ذهنم می نویسم ومیدونم که نیازی به نوشتن نیست، ولی می نویسم که بدانم " روحت قرین آرامش و شادی ویادت گرامی وجاودانه باد" بدرود


Sunday, July 18, 2010

کشف معمای تک همسری از دیدگاه اقتصاد دانان

این مقاله که در AER (به تعبیری مهم‌ترین ژورنال اقتصادی) چاپ‌ شده است سعی می‌کند توضیحی ارائه کند که چرا در جوامع توسعه یافته تک‌همسری رواج دارد. نکات کلیدی مقاله را می‌توان این طور جمع‌بندی کرد:

1) اولاً، چندهم‌سری نتیجه نابرابری در جذابیت مردان است. در جامعه‌ای که همه مردان کمابیش شبیه هم باشند هیچ زنی حاضر نمی‌شود زن دوم مردی شود چون می‌تواند تنها همسر مردی با شرایط مشابه باشد، لذا تک‌همسری وضعیت تعادلی است. وقتی بین مردان نابرابری (ثروت، قدرت و ...) وجود دارد زنان باید ازدواج با مرد متاهل ولی "جذاب" (در گیومه بخوانید) و مرد مجرد ولی کم‌تر "جذاب" تصمیم بگیرند. از حدی از نابرابری به بعد، مرد متاهل "جذاب" ترجیح داده می‌شود.

2) کیفیت فرزندان آینده یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های ازدواج است و افراد در زمان ازدواج این موضوع را در نظر می‌گیرند.

3) در جوامع مدرن زنان توانایی‌های خود را به‌تر عرضه می‌کنند و بین زنان هم نابرابری "جذابیت" وجود دارد. همین نابرابری بین جذابیت زنان باعث از بین رفتن چندهمسری می‌شود به قرار زیر:

4) در جوامع سنتی دارایی (زمین و غیره) و پیشینه خانوادگی مهم‌ترین عامل تعیین رفاه مادی نسل بعد است. لذا مردان طبقه بالا انگیزه زیادی برای فکر کردن به کیفیت سرمایه انسانی فرزندان (که مادر در آن نقش زیادی دارد) ندارند. در جوامع مدرن، سرمایه انسانی مهم‌ترین عامل توضیح دهنده درآمد و موفقیت افراد است. بنا بر این افراد انگیزه دارند تا میزان سرمایه انسانی فرزندان خود را بیشینه کنند و برای این‌کار باید با زنان دارای توانایی بالا ازدواج کنند. خب زنان دارای توانایی بالا هم حاضر به قبول چند همسری نیستند. لذا مردان "جذاب" با زنان "جذاب" خانواده مونوگومی تشکیل می‌‌دهند و در عوض فرزندان با کیفیتی تربیت می‌کنند.

با این که مقاله خیلی تک‌بعدی به نظر می‌رسد ولی به نظرم توضیحش به طور نسبی با برخی تحولات سازگار است. در جوامع سنتی جذابیت فیزیکی (خصوصاً صورت) و اصل و نسب و ثروت خانوادگی زن سه فاکتور اساسی جذابیت برای ازدواج بوده‌اند. در جوامع مدرن کیفیت تحصیلات، جذابیت تن و سلامت بدن (به جای صورت) و مهارت‌‌های اجتماعی زن فاکتورهای اساسی جذابیت جفت‌یابی به شمار می‌آیند. این قابلیت‌ها برای این‌که زن در فرآیند تولید فرزندان با کیفیت نقش ایفا کند مهم‌تر از فاکتورهای سنتی هستند.

* بسیاری از اقتصاددان‌ها در مدل خود جذابیت زن را با قابلیت باروری او تقریب می‌زنند. این موضوع ممکن است عجیب و غیرواقعی به نظر برسد. خود من توضیحی برای دفاع از این روی‌کرد دارم. اگر فرض کنیم که در فرآیند تکامل، جذابیت جنسی و قابلیت باروری (کیفیت و کمی) با هم رابطه مثبت دارند در این صورت صحبت از قابلیت باروری در واقع بسیاری از جنبه‌های جذابیت فیزیکی را در بر می‌گیرد.

منبع:http://chaay.ghoddusi.com/2010/07/post_1172.html

پ ن: درراستای این مدل اقتصادی جذابیت زن وقابلیت باروری او، میشه گفت توجه به ظاهر فیزیکی زنان توسط مردان (مثل تمایل مردان به انتخاب زنانی با کمر باریک) از نظر علمی توجیه این قضیه این هستش که چنین خصوصیت ظاهری برای زنان ، نشانه داشتن لگنی با وضعیت فیزیکی مناسب برای پرورش ونگهداری طفل در آینده هستش و این موضوع توسط مردان در انتخاب همسر شاید به طور طبیعی یا غریزی مورد توجه قرار گرفته است

Wednesday, July 14, 2010

بهانه های کوچک زندگی

امروز از صبح مغزم هنگ کرده!!هر چی اومدم تمرکز کنم و یک صفحه مطالعه کنم، نشد که نشد..کار فکری به آرامش فکری هم احتیاج داره وامروز از اون روزها بود که روز کاریه من نبود. آدم وقتی کم سن و سال تره و دوستانش دور وبرش هستند، حواسش نیست که یک روزی ممکنه جزء آدم بزرگها بشه و توی دنیای آدم بزرگها دیگه اینقدرهر کسی گرفتار زندگی خودش میشه که یک دفعه به خودت میای میبینی دیگه حتی یک دوست دم دستت نداری که باهاش بشینی دو کلوم درددل کنی!!
خیلی هنر کنی، یک وبلاگ درست میکنی و مثل یک دفترچه خاطرات با خودت میشینی توش حرف میزنی!!!بعدش اگه خیلی روابط عمومی قوی هم داشته باشی و دوستان مجازی وغیر مجازی متعدد دورو بر خودت جمع کرده باشی، چند تا نظر هم برات نوشته میشه وهمین دیگه..این میشه زندگی امثال من...گاهی فکر می کنم مشکلات زندگی حقیقی را که نمیشه تو دنیای مجازی حل و فصل کرد، ولی باز می بینم ازیک حال و احوال کوچیک و ساده توی دنیای مجازی، میشه انرژی گرفت و سر حال شد..خلاصه این روزها باید به زور در گوشه و کنار این دنیا گشت و بهانه های کوچیک برای شادی و آرامش در زندگی پیدا کرد

Tuesday, July 13, 2010

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

نمیدونم چرا از پارسال تا حالا اینقدر ما مردم اینقدر سوسول شدیم که هر از گاهی به بهانه گردوغبار، آلودگی هوا وچه میدونم گرمای تابستون واین حرفها، همش تعطیلمون می کنند و میگن برین برای خودتون صفا سیتی...حالا تازه یکی نیست بگه که تعطیلات بدون برنامه ریزی قبلی چه سود و فایده ای داره؟
پیشتر ها که فصلهای سال همه سر جای خودشون بود و این آسمون مثل ما قاط نزده بود عادت کرده بودیم ، وقتی زمستون میشد و یک برفی میومد و جریان زندگی مختل میشد! چند روز تعطیلات زمستونی بریم...اما این روزها به هر بهانه ایی تعطیلات داریم..راستی پس چرا وقتی دمای هوای مناطق جنوبی ایران اونقدر بالا میره یا مثلا از شدت گرد وغبارتا فاصله چند متری را نمیشه دید، اونموقع تصمیمی برای تعطیلی این مناطق گرفته نمیشه؟ یا اصلا تعطیلی چیه؟ چرا یک فکر اصولی برای تغییر ساعت کار وفعالیت با توجه به شرایط اقلیمی هر منطقه گرفته نمیشه؟؟به هر حال باید پذیرفت که وسعت کشور ما خیلی زیاده و تنوع اقلیم اون هم همینطور، حالا برای استفاده بهینه از این شرایط واقلیم ، باید فکر کرد و برنامه ریزی داشت...تا کی قراره این مملکت در یک شهر و اون هم تهران خلاصه بشه و هرتصمیمی برای این کلان شهر بی در وپیکر گرفته بشه، در مناطق دیگه هم اجرا بشه؟؟ !!!!....فکر کنم گرمای هوا وظیفه خودش را بر مغز مبارکم انجام داده ، وگرنه اصلا تو این مملکت مگه راجع به این چیزها هم باید فکرکرد؟؟


Sunday, July 4, 2010

مشاوره روانشناسی به سبک کشورهای توسعه یافته

ما یک دختر عموی جوون و نازنین داشتیم که به تاریخ 88/8/8 از دست دادیم! البته بعداز اینکه 4 سال با بیماری مهلک ما لتیپل میلوما(یه نوع سرطان مغز استخوان) دست وپنجه نرم کرد وبرای درمانش همه دنیارا هم رفت. ولی عاقبت هم رفت و رفت...خواهر کوچکتر این عزیز از دست رفته در لندن زندگی میکنه و بعد از اتمام مراسم وسایر قضایا به اونجا برگشت والبته پدرو مادرش را هم برای تمدد اعصاب وفراموشی این غم با خودش برد و ما چون همسایه هستیم، شدیم کلید دار کعبه اونها!!. خلاصه بعد از 6 ماه ، چند روز پیش برگشته بودند ومن و دختر عموم توی بالکن که مشرف به جنگلهای لویزانه نشسته بودیم و اختلاط می کردیم.....دختر عمو داشت تعریف می کرد که اونجا به واسطه ناراحتی از دست دادن عزیزش و دلخوری که از دست شخصی براش پیش اومده بود، به یک مشاور روانشناس مراجعه کرده بود. میگفت داشتم از دلخوریم راجع به شخص مورد نظر صحبت میکردم که خانوم مشاور از من پرسید : شما از دست این فرد چقدر دلخور هستین؟ گفت : منم طبق عادت ما ایرانی ها که وقتی از کسی متنفر یا عصبانی میشیم ، برای طرف آرزوی مرگ می کنیم!!(مرگ بر آمریکا!!) گفتم اینقدر ازاین آدم متنفرم که دلم می خواد این آدم بمیره! گفت خانوم مشاور بلافاصله پرسید :" آیا دوست داری او را مرده ببینی یا اینکه دوست داری اورا بکشی؟؟!! اگر دوست داری او را مرده ببینی که یک موضوع طبیعی هستش، ولی اگه دوست داری اون فرد را بکشی که ما باید با هم جلسات مشاوره بیشتری داشته باشیم و با هم بیشتر صحبت کنیم و پلیس هم باید در جریان باشه و............!!!!"

خلاصه بعد از کلی خندیدن از این موضوع بهش گفتم ، حالا اینجا تو مملکت خودمون هر طور دلت می خواد و با هر واژه ای که دوست د اری، خودت را تخلیه کن تا آروم بشی. دختر عمو سلسله وار حرف میزد و ودرد دل می کرد..من هم سراپا گوش!!! ......همش حواسم به غروب خورشید پشت تپه های جنگل لویزان و روشن شدن چراغهای پارک جنگلی بود و داشتم فکر میکردم الان چه حالی میداد، اونجا بودیم .....